پوپکم، پوپک شیرین سخنم! این همه غافل از این شاخه به آن شاخه مپر اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو غافل از دام هوس اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین پوپکم، پوپک شیرین سخنم! تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید من از آن دارم بیم کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند اندر این دشت مخوف که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی زیر هر بوته گل لب هر جویه آب پشت آن کهنه فسونگر دیوار که کمین کرده ترا زیر درختان کهن پوپکم! دامی هست گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات شاخ امیدی کشت چشم بر راه تو بودم که تو کی میآیی بر سر شاخه سرسبز امید دل من که تو کی میخوانی؟ پوپکم! یادت هست؟ در دل آن شب افسانهای مهتابی که بر آن شاخه پریدی لحظهای چند نشستی نغمهای چند سرودی گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است همه رنگ است و ریا همه افسون و فریب صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم مرغ خوش خوان و خوش آوازم به خدا آسان است این همه برق که روشنگر این صحراهست پرتو مهری نیست نور امیدی نیست آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است همه گرگ و همه دیو در کمین تو و زیبایی تو پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق نفریبند تو را، نفریبند تو را... نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟ ولی بسیار مشتاقم، که از خاک گلویم سوتکی سازد. گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی، دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد، و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد. بدینسان بشکند در من، سکوت مرگبارم را... شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم، وقتی دیدم که نبود... چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال، و چشمه که خشکید، تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش، و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را، و من در نگاه تو، و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا و این زندگی من است. و خدا گمشده ای داشت. هرکسی دوتاست، و خدا یکی بود. و یکی چگونه می توانست باشد؟ هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست، و خدا کسی که احساسش کند، نداشت. عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند. خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند. و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد. و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد. و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند. و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور، امّا کسی نداشت. و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند. زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید. کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند. و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت. و باران ها و باران ها و باران ها. “در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“. و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود. و با نبودن چگونه توانستن بود؟ و خدا بود و با او اعدام بود. و عدم گوش نداشت. حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم. و حرف هایی هست برای نگفتن، حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد. حرف های بی قرار و طاقت فرس که همچون زبانه های بی تاب آتشند. کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند. اینان در جستجوی مخاطب خویشند. اگر یافتند آرام می گیرند و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند. و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت. درونش از آن ها سرشار بود. و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟ و خدا بود و عدم. جز خدا هیچ نبود. در نبودن، نتوانستن بود. با نبودن، نتوان بودن. و خدا تنها بود. هرکسی گمشده ای دارد. و خدا گمشده ای داشت. وچه سخت و طولانی گذر بر"ودای حیرت"! با دست روبهان دغل، شد چرا اسیر ای شاهباز عزٌ و شرف، از چه از سریر با های و هوی لاشخوران، آمدی به زیر این آتشی که در دل این مُلک، شعله زد با نیروی جوان بُد و، با فکر بکر پیر با عزم همچو آهنِ، آن مرد سال بود با جویهای خون شهیدان سی تیر با مشت رنجبر بُد و، فریاد کارگر با ناله های مردم زحمتکش و فقیر با خشم ملتی که، به چنگال دشمنان بودند با زبونی، یک قرن و نیم اسیر با آن که خفته است، به یک خانه، از حلب با آن که ساخته است، یکی لانه، از حصیر با مردمی، که آمده از زندگی به تنگ با ملتی، که گشته است از روزگار سیر افسوس، شیخ و نظامی و مست و دزد چاقوکشان حرفهای و، مفتی اجیر
وقتی میخواند نمی شنیدم...
وقتی شنیدم که نخواند...!
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...
هرکسی گمشده ای دارد،
مرگی که یک عمر طول کشید!
غربت وطنم بود و آفتاب پدرم،کویر آتش خیز،مادرم
باسر انگشتان نوازش گر باران اشک روییدم
وباگریه ی ابرهای اندوه بار،سیراب نوشیدم
ودر خاک پر برکت و حاصل خیز درد،ریشه بستم
وبارنج پروریدم و در انتظار،قد کشیدم.
تنهایی خانه ی دلم شد و انزوا بسترش.
و یاس گهواره اش و آرزوی بی امید،پیر قصه گویش.
و شعر،شیر پستان های دایه اش بی کسی،آغوش آرام بخشش.
و عطش،آب خوش گوارش و افسانه ، شیرین کامش.
وخیال ،حکایت گر معشوقش و اسطوره،تاریخش.
و قصه،خاطره ساز آینده اش و کلمات،نوازشگران خوب و مهربانش.
وقلم،جبرئیل پیام آورش و دفتر،میعادگه محرمش.
وشب،نخلستان خلوت نالیدنش
و دوست داشتن ، آموزگارش
و ایمان،مکتبش و قربانی ، امتحانش.
و غربتپ،وطنش و یاس و امیدش
و جدایی،سرود هر سحرش
وفرار،زمزمهی هر هر روزش و ورد هر نیمه شبش
و رهایی (رستگاری) مذهبش
و صخره و مهتاب، میعاد گهش
و بهشتِ "اوپا"، سرمنزل آرزویش.
در حیرتم ز چرخ، که آن مرد شیرگیر
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |